عاقبت از زهر مأمون، پاره شد قلب رضا
در میان حجر در بسته، میزد دست و پا
گه، جوادش را، گهی معصومه، را میزد صدا
داغ او تا صبح م، بر دل سوزان ماست
خادمت پشت در قصر خبر میخواهد
از شب مبهم این فتنه سحر میخواهد
کاش آن خوشه مسموم زبانش میگفت:
لب شیرین تو انگور مگر میخواهد؟
درباره این سایت